دستنیافتنی
* دلم میخواهد جلوی آیینه بایستم و مردی خسته را ببینم.مردی که از کشورهای زیادی گذر کرده، از مسیرهای عجیبی. مردی که جلوی همه ، حتی خودش هم ایستاده . مردی که غمگین بوده و شادی کرده، از سکوی المپیک در آتن یونان تا وسط بیابانهای بادرود و معدن بند نرگس آمده . از مسیر که هیچ ، از مردم و از خودش هم عبور کرده . مردی که خوب میداند مدال آوردن در ورزش خیلی هم با مدال آوری در زندگی متفاوت نیست . میداند مدال آور میتواند کارگری شریف باشد که برای خانوادهاش عرق میریزد، یا رانندهای که جادهها را میپیماید . یا اصلا دکتری باشد که هنوز هم به شهر کوچک محل تولدش باز میگردد و مجانی مریض مداوا میکند . میتواند سرهنگ بازنشسته ای باشد که به جوانی زمین خورده کمک میکند یا مربیای که پا به پای شاگرد اش اشک میریزد و زحمت میکشد . مدالآور میتواند مادر تنهایی باشد که پنج بچه را با آشپزخانهی خالی بزرگ میکند ، یا پدری که برای خرج خانهاش راهی شهر یا کشوری دیگر میشود و با کبودی کوچکی روی شقیقهاش باز میگردد . مهم این است که مدال آور با همه ی خستگی اش ، جرات نگاه کردن به آیینه را دارد . * متنی که فرستادم ، آخرین جملههای کتاب "دست نیافتنی" بود ، اولین کتابی که امسال موفق شدم به اتمام برسانم و به غایت از خواندناش و مزهمزه کردن تمام لحظاتاش لذت بردم . ۶۱ قسمت از متن آن را ذخیره کردم برای آینده که باز بخوانم و سرشار شوم از حسهای خوب ِ این کتاب که زندگینامهی یک جهانپهلوان کشتی بود . در آینده بیشتر از تمامی حسهای خوبی که از این کتاب گرفتم صحبت میکنم ، هم برای خودم تا یادم بماند ، هم برای شما تا انگیزهای شود برای خواندناش .
#منوکتابهایم #دستنیافتنی
- ۹۸/۰۲/۰۶