آغاز یک رویا (۲)
اگه جشن پایان پیشدبستانی که توش آرزو کردم دکتر بشم و جشن الفبای اول دبستان که توش حتی تخصصم هم انتخاب کردم رو بگذاریم کنار و جدی نگیریم، قویترین خاطرهی من برای پرورش این رویا برمیگرده به وقتی که دوم دبستان بودم . یک روز تابستونی رفتم یه درمانگاه و روح من اونجا موند ! و از فرداش ، تمام رویا و بازیهای من خلاصه شد تو فضای بیمارستانی که توی ذهنم ساخته بودمش. اگه اون روز رو به طور میانگین بگیریم ۱۵ مرداد سال ۸۵ ، الان چهار هزار و ششصد و هفتاد و دو شبه ، که من منتظر چنین شبیام ، یعنی چهار هزار وششصد و هفتاد و دو شبه که با رویای امشب خوابیدم. شبی که فرداش قراره برای اولین بار به عنوان یک دانشجو برم بیمارستان :) اگرچه فردا هیچ نقش درمانی نخواهیم داشت و چه بسا شاید هیچ ارتباطی با بیمارها نگیریم ، ولی به شدت هیجانانگیزه برام .حس مهاجری رو دارم که بعد از کلی سختی ، تو یه کشور پذیرش گرفته و حالا فردا اولین روزیه که قراره تو اون کشور نفس بکشه . یا حس باز شدن یه فصل جدید تو زندگی ؛ که مثلا گوشهی صفحهی دوم خرداد سررسید ات رو تا بزنی و بگی :"همهچیز تازه از اون روز شروع شد!"
- ۹۸/۰۳/۰۱