شروع
شروع
امروز رو در حالی شروع کردم که با دیدن پیام تبریک هشت تا از دوستام و یکی از معلمهای قدیمیام لبخند زدم و خوشحال شدم و ذوق کردم و البته کمی هم خجالت کشیدم. اینکه یکی زادروز ابن سینا رو به "من" تبریک بگه، برام افتخارآفرین و غرورآمیز بود اما خب دلهرهآور هم بود و کلی خجالت کشیدم.
روزهایی که امتحان داریم با دلهره شروع میشن، روز امتحانهای عملی برای من، با دلهرهی بیشتر. در واقع آمیزهای از دلهره و بیخوابی و خستگی و سردرد. شروع روزم با چایه برای پریدن خواب و سردرد.
بعضی روزهایی که دانشگاه میرم رو اغلب به سختی شروع میکنم، چون شب قبلش تا دیروقت بیدار بودم و از خواب شیرین سر صبح گذشتن خیلی سخته.
روزهایی که بیمارستان میریم، با ذوق و شوق و هیجان شروع میشن. با حس مفید بودن، با حس شیرین آغازیکرویا ، بعد از کلی انتظار.
اینها که گفتم نحوهی شروع روزهای منه، صادقانه و واقعبینانه.
یه روزی با سردرد، یه روزی هیجان زده.
یه روز مضطرب، یه روز ذوقزده.
یه روز پر از حس خجالت و حتی عذاب وجدان، یه روز هم کاملا معمولی، بدون حس و ذوق خاصی.
شروع روزهایی که خودم انتخابشون کردم، یک انتخاب عاشقانه.
همیشه وقتی یک شهریور میرسه، وقتی با خجالت پیامهای تبریک رو جواب میدم، وقتی مسیری که طی کردم رو با لبخند نگاه میکنم، به "پایانش" فکر میکنم.
با خودم میگم کاشکی آخرش، رسیده باشم به تمام رویاها و آرمانها و آرزوهایی که داشتم و دارم. که بالاخره یه روزی لایق این بشم که کسی زاد روز ابن سینا رو به "من" تبریک بگه.
- ۹۸/۰۶/۰۱