مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

اینجا نوشته‌های کانالم رو باز نشر میکنم ، چون جنس مخاطب‌های اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم :)
اگه تمایل دارید نوشته‌های بیشتری بخونید آیدی کانالم رو در تلگرامتون بزنید :
@marhamane

+اینکه نظرات بسته است ، به این معنی نیست که تمایلی به دریافت نظر و کامنت ندارم. بلکه به این معنیه که دوست دارم نظرات و حرفاتون رو صرفا خودم بخونم. لذا ؛ قسمت تماس با من ، فعاله برای حرفهاتون.

پربیننده ترین مطالب

اولین نشونه‌ی اومدن پاییز برای من، این نارنگی کوچولو سبزهان. 
همونایی که داداش نمی‌خوره چون ترش‌ان. 
همونایی که وقتی بچه بودم، مامان هر پَر اش رو از وسط نصف می‌کرد و نمک می‌زد و می‌داد دستم، که فشارم نیفته. همونایی که جزو اولین خوراکی‌هایی بودن که تعارف می‌کردم به بغل‌دستی جدیدم تو مدرسه، تا زیر میز پوستش رو بگیریم و زیرزیرکی و بی‌دلیل بخندیم. 
الان که دستم بوی شمال میده و دلم هم یکم ضعف میره، یکدفعه یادم افتاد که پاییز تو راهه، این اولین نشونه‌شه. 
دوستام پاییز که میشه استوری میذارن:" پاییز اومده پی نامردی..." آخه کدوم نامردی بی‌انصافا؟ چه‌طور دلتون میاد؟! 
اولِ مهرش، که همیشه‌ی خدا نماد یه شروع بزرگه و کم از اول فروردین نداره. قشنگ پتانسیل این رو داره که بکوبی و از نو بسازی همه چیز رو. 
شبای بلندش که جون میده واسه انجام برنامه‌هات، برداشتن قدم‌هات، تیک زدن کارهات. آخرشم خسته اما راضی، خزیدن زیر پتوات. 
عصرهاش رو که دیگه نگو. وقتی خودت رو مچاله می‌کنی تو سوییشرت‌ات و تو راه قدم زنان به روزت و آدم‌هاش و اتفاقاتش و درسهایی که گرفتی، فکر می‌کنی و تا می‌رسی یه چایی می‌خوری و خستگی‌ها رو کنار همون سوییشرت، درمیاری از تنت. 
الان که دستم بوی شمال میده و دلم هم یکم ضعف میره، خدا یادم انداخت اگه همت کنم، اگه اشتباهاتمو دوباره تکرار نکنم، اگه چشم بینا داشته باشم، روزهای قشنگ و خوبی توراهه. خیلی قشنگ و خیلی خوب. 

+به قول محمد صالح علاء: پاییز بهاری محرمانه است. بهاری خصوصی. 

 

  • ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۴
  • مرهم

شروع 

امروز رو در حالی شروع کردم که با دیدن پیام تبریک هشت تا از دوستام و یکی از معلم‌های قدیمی‌ام لبخند زدم و خوشحال شدم و ذوق کردم و البته کمی هم خجالت کشیدم. اینکه یکی زادروز ابن سینا رو به "من" تبریک بگه، برام افتخارآفرین و غرورآمیز بود اما خب دلهره‌آور هم بود و کلی خجالت کشیدم.

روزهایی که امتحان داریم با دلهره شروع میشن، روز امتحان‌های عملی برای من، با دلهره‌ی بیشتر. در واقع آمیزه‌ای از دلهره و بی‌خوابی و خستگی و سردرد. شروع روزم با چایه برای پریدن خواب و سردرد.

بعضی روزهایی که دانشگاه میرم رو اغلب به سختی شروع میکنم، چون شب قبلش تا دیروقت بیدار بودم و از خواب شیرین سر صبح گذشتن خیلی سخته. 

روزهایی که بیمارستان میریم، با ذوق و شوق و هیجان شروع میشن. با حس مفید بودن، با حس شیرین آغاز‌یک‌رویا ، بعد از کلی انتظار. 

 اینها که گفتم نحوه‌ی شروع روزهای منه، صادقانه و واقع‌بینانه.
یه روزی با سردرد، یه روزی هیجان زده. 
یه روز مضطرب، یه روز ذوق‌زده.
 یه روز پر از حس خجالت و حتی عذاب وجدان، یه روز هم کاملا معمولی، بدون حس و ذوق خاصی. 
شروع روزهایی که خودم انتخابشون کردم، یک انتخاب عاشقانه.
 همیشه وقتی یک شهریور میرسه، وقتی با خجالت پیام‌های تبریک رو جواب میدم، وقتی مسیری که طی کردم رو با لبخند نگاه میکنم، به "پایانش" فکر میکنم.
 با خودم میگم کاشکی آخرش، رسیده باشم به تمام رویاها و آرمانها و آرزوهایی که داشتم و دارم. که بالاخره یه روزی لایق این بشم که کسی زاد روز ابن سینا رو به "من" تبریک بگه.

 

 

  • ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۴
  • مرهم

هرصبح که با چشمان نیمه‌باز روی علامت پاورِ یک قاچِ سبزرنگ کیوی کلیک می‌کنم و بعد، زنبورهای کوچک به پرواز در می‌آیند و علامت پرچم استرالیا یا اوکراین و برزیل و آرژانتین در گوشه‌ی سمت چپ صفحه‌ام می‌افتد و وارد دنیای تلگرام می‌شوم، از مامان چندتا پیام پشت‌سر هم برایم می‌آید. 
مامان هرروز برایم از کانال‌های پزشکی ای که دارد، آخرین تحقیقات و یافته‌های دانشمندان در مورد "صبحانه نخوردن" را می‌فرستد. مثلا اینکه صبحانه نخوردن باعث ضعف و خستگی، پیر شدن زودهنگام، ریزش مو، چاقی مفرط، کبد چرب، کم خونی، عدم تمرکز به هنگام مطالعه و چه و چه می‌شود. پیام امروز صبح مثلا در مورد این بود که اخیرا دانشمندان ارتباط تنگاتنگی بین صبحانه نخوردن و ابتلا به سرطان یافته‌اند. 
وقتی فکر می‌کنم که مامان بین سردرد‌ها و پادرد‌ها و فشارخون گهگاهی‌اش و اینهمه دغدغه‌ی کوچک و بزرگ زندگی، صبحانه نخوردن دختر کوچکش آن‌قدر برایش مهم است که ساعت ۵ صبح که برای نماز بیدار میشود، در کانال‌ها میگردد تا ببیند این سری دانشمندان چه کشفی کرده‌اند تا برای دخترش بفرستد، دلم می‌خواهد خدا را محکم بغل کنم و روی ماهش را ببوسم و بگویم درست است که خودت با ما حرف نمی‌زنی و نمی‌توانیم ببینیم‌ ات، اما همین که یک تکه‌ی بزرگی از خودت را در قلب مامان‌ها گذاشتی، برای ما کافی است!

 

  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۶
  • مرهم

خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.
خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. 
خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.
خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.
خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.
خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. 
به همین سادگی، به همین سرعت، به همین عجیبی. 

 

  • ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۳
  • مرهم

سوم دبستان که بودم، توی کلاسمون یه کتابخونه‌ی کوچیک داشتیم. یک کمد چوبی قدیمی و تقریبا پوسیده که از سال قبل چند تا کتاب خاک خورده و پاره‌ پوره توش جا مونده بود. اول مهر قرار شد هر کدوم از بچه‌ها کتابایی که دارن رو بیارن و کتابها رو شماره‌گذاری کنیم و تو یک دفتری ثبت کنیم و درست مثل کتابخونه‌های واقعی، امانت بگیریم و بخونیم‌شون. خانم مطهری، معلم‌مون، یک جا وسط حرفاش گفته بود:" کتاباتون رو که آوردید، یکی از شماها رو که به نظرم توانایی اش رو داره، انتخاب میکنم که مسئول کتابخونه بشه" و من نفسم تو سینه‌ حبس شده بود! عمیقا دوست داشتم اونی که انتخاب میکنه من باشم. من مسئول کتابخونه بشم. من به بچه‌ها کتابها رو امانت بدم. فقط مشکلم اینجا بود که نمیدونستم چی کار کنم که از نظر خانم مطهری، "توانمند" به نظر بیام. درسم رو خوب می‌خوندم، تکالیفم رو مرتب می‌نوشتم اما یه چیزی همش ته دلم می‌گفت :"مگه درسخون بودن، ربطی به توانایی اداره‌ی کتابخونه داره؟ من باید تو دل خانم جا کنم خودم رو!" و من برای تو دل کسی جا شدن، فقط یک راه بلد بودم. یک ماه تمام، هر شب می‌رفتم توی بالکن و رو به آسمون نگاه می‌کردم و می‌گفتم: " خدایا میشه به دل خانم بندازی که منو انتخاب کنه؟ مرسی." بعد بوسه‌ام رو میکاشتم روی انگشت‌هام و فوت میکردم سمت آسمون، جایی که فکر میکردم خدا اونجا نشسته. یک ماه بعد، توی همون نُه سالگی‌ام، ایمان آوردم به خدایی که بلده آرزوهای ما رو توی دل آدم‌هایی که کاری از دستشون برمیاد بندازه؛ و من عجیب این شب‌ها دلم به خدای نه‌سالگی‌ام، خدای "به دل انداختن‌های یکهویی" امیدواره. 

  • ۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۴
  • مرهم