مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

اینجا نوشته‌های کانالم رو باز نشر میکنم ، چون جنس مخاطب‌های اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم :)
اگه تمایل دارید نوشته‌های بیشتری بخونید آیدی کانالم رو در تلگرامتون بزنید :
@marhamane

+اینکه نظرات بسته است ، به این معنی نیست که تمایلی به دریافت نظر و کامنت ندارم. بلکه به این معنیه که دوست دارم نظرات و حرفاتون رو صرفا خودم بخونم. لذا ؛ قسمت تماس با من ، فعاله برای حرفهاتون.

پربیننده ترین مطالب

اینکه ابتدای امسال تصمیم گرفتم از کاه‌های کوچکِ خوشحالی ، کوه‌های بزرگِ شادی و مسرت بسازم، بی تاثیر نبود در اینکه امروز مدام انگشت‌ اشاره و میانی‌ام را بگذارم روی صفحه‌ی گوشی و عکس‌های‌مان را بزرگ و بزرگ‌تر کنم و لبخند بزنم. که روی چشم‌ها زوم کنم در جست‌و‌جوی برقِ شادی تا دلم گرم شود؛ که ما دانشجو‌های کوچکی بودیم که جز عکس گرفتن، راهی برای ابراز ذوق‌مان نداشتیم!

  • ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۷
  • مرهم

به لیست دعاهای شب قدر پارسالم نگاه می‌کنم، به آرزوهایی که زیر سقف بلند مسجد با چشم گریان نوشتم. آرزوهایی که فکر می‌کردم اگر برآورده نشوند، می میرم! نشسته‌ام و لبخند می‌زنم. فکر می‌کنم یکی از لحظات قشنگ زندگی‌مان وقتی است که از ته دل و با آرامش خاطر می‌گوییم :" وای خدا ! چه خوب شد این آرزومو برآورده نکردیا". 

  • ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۵
  • مرهم

چه جوری امروز رو بنویسم ؟ چه جوری حسمو توصیف کنم ؟ که مگه میشه حس توامان شوق و ذوق و اضطرابم موقع ورود به بیمارستان رو در قالب کلمات بگم ؟ یا حسم وقتی که برای اولین بار در عمرم رفتم ccu و تازه به اندازه‌‌ی یک اپسیلون از درد و رنج مریض‌ها رو دیدم ، که فهمیدم هر بیمارستانی یه جزیره‌ی کوچیکه که به ظاهر وسط شهره ، اما آدم‌های اون تو ، توی یه دنیای دیگه ان انگار . چه جوری و با کدوم کلمه‌ها بگم از اولین مریضی که دیدیم ، آقا مهرداد ِ ۳۹ ساله که می‌گفت از بس به همسرش گفته "دردت به قلبم "، کارش به بخش قلب کشیده . چی بگم از حس خوب این جمله ؟ یا از حس با نمکی که تجربه کردم وقتی جواب سوال استاد رو دادم و رو کرد به سمتم و بهم آفرین گفت . کلی خاطره‌ امروز حک شد تو قلب و ذهنم برای همیشه . همیشه‌ی همیشه . که مگه میشه یادم بره اولین باری که با کلی خجالت و اضطراب ، صدای قلب بیمار رو سمع کردم؟ مگه میشه یادم بره به آقایی که دنبال داروخونه میگشت، گفتیم دنبالمون بیاد و آخرش به بن‌بست رسیدیم و بین خجالت کشیدن‌هامون کلی خندیدیم از اینکه حالا این آقا چه فکری در مورد ضریب هوشی مون میکنه :)) مگه میشه یادم بره غمی که تو چشم بیمارها بود ؟ خدا رو چهارهزار و ششصد و هفتاد و دو مرتبه شکر ! که شاید در برابر امروز و اتفاق‌های قشنگش ، عدد کمی به نظر بیاد ، اما من و خدا و تمام سختی‌ها و بالا پایین ها‌ی این چهار و هزار و ششصد و هفتاد و دو شب میدونیم که چقدر عدد بزرگیه ! خدا رو شکر که امروز از لحاظ قشنگی وشیرینی و دلبری همونی بود که باید ، تمام و کمال ! 

  • ۲ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۲
  • مرهم

اگه جشن پایان پیش‌دبستانی که توش آرزو کردم دکتر بشم و جشن الفبای اول دبستان که توش حتی تخصصم هم انتخاب کردم رو بگذاریم کنار و جدی نگیریم، قوی‌ترین خاطره‌ی من برای پرورش این رویا برمیگرده به وقتی که دوم دبستان بودم . یک روز تابستونی رفتم یه درمانگاه و روح من اونجا موند ! و از فرداش ، تمام رویا و بازی‌های من خلاصه شد تو فضای بیمارستانی که توی ذهنم ساخته بودمش. اگه اون روز رو به طور میانگین بگیریم ۱۵ مرداد سال ۸۵ ، الان چهار هزار و ششصد و هفتاد و دو شبه ، که من منتظر چنین شبی‌ام ، یعنی چهار هزار وششصد و هفتاد و دو شبه که با رویای امشب خوابیدم‌. شبی که فرداش قراره برای اولین بار به عنوان یک دانشجو برم بیمارستان :) اگرچه فردا هیچ نقش درمانی نخواهیم داشت و چه بسا شاید هیچ ارتباطی با بیمارها نگیریم ، ولی به شدت هیجان‌انگیزه برام .حس مهاجری رو دارم که بعد از کلی سختی ، تو یه کشور پذیرش گرفته و حالا فردا اولین روزیه که قراره تو اون کشور نفس بکشه ‌. یا حس باز شدن یه فصل جدید تو زندگی ؛ که مثلا گوشه‌ی صفحه‌ی دوم خرداد سررسید ات رو تا بزنی و بگی :"همه‌چیز تازه از اون روز شروع شد!" 

  • ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۳
  • مرهم

ترم ۸ زبان که بودم ، جلسات آخر مربی جدیدی برای‌مان آمد . یک خانم ۲۸ ۲۷ ساله با موهای مشکی پرکلاغی ، خانم مرسلی . گفت که برای مربی قبلی‌مان مشکلی پیش آمده و جلسات باقی‌مانده و امتحان بر عهده‌ی اوست .در یکی از جلسات تاپیک‌مان در مورد شغل آینده بود و منِ ده ساله گفتم آرزو دارم پزشک شوم . پس از پایان ترم ، برای اولین و آخرین بار در کل دوران تحصیلم بابا برای گرفتن کارنامه رفت آموزشگاه . خانم مرسلی که تنها ۳ جلسه با او کلاس داشتیم ، به بابا گفته بود :"من مطمئنم مرهم پزشک خوبی میشه !این بچه استعدادشو داره!" وقتی این جمله را از زبان بابا شنیدم ، از ذوق گریه کردم ! بیشتر از ده سال از این حرف می‌گذرد ، و من حتی دیگر هیچ‌وقت خانم مرسلی را ندیدم ، اما هروقت خسته میشوم ، هروقت به خودم شک می‌کنم ، هروقت کم ‌می‌آورم؛ تنها یک جمله به خودم می‌گویم :" به خاطر خانم مرسلی ، یه بار دیگه هم تلاش کن !" 

+کلمه‌ها... امان از کلمه‌ها که انقدر جون دارن ، انقدر سرنوشت‌ساز ان ... 

  • ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۸
  • مرهم