مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

اینجا نوشته‌های کانالم رو باز نشر میکنم ، چون جنس مخاطب‌های اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم :)
اگه تمایل دارید نوشته‌های بیشتری بخونید آیدی کانالم رو در تلگرامتون بزنید :
@marhamane

+اینکه نظرات بسته است ، به این معنی نیست که تمایلی به دریافت نظر و کامنت ندارم. بلکه به این معنیه که دوست دارم نظرات و حرفاتون رو صرفا خودم بخونم. لذا ؛ قسمت تماس با من ، فعاله برای حرفهاتون.

پربیننده ترین مطالب

عصر‌هایی را که صبح‌اش امتحان داشته‌ام ، عجیب دوست دارم . از دانشگاه که می‌رسم خانه، مثل پسربچه‌های دبستانیِ از فوتبال برگشته ، کیف و وسایل‌ام را پرت می‌کنم یک طرف اتاق ، گوشی‌ام را می‌گذارم حالت هواپیما ، پرده‌ها را می‌کشم ، روی تخت دراز می‌کشم و فقط چند دقیقه‌ای به سقف خیره می‌شوم . همین .‌چشم‌هایم را می‌بندم و به سکوت اطرافم گوش می‌دهم . عصرهایی که صبحش را امتحان داشته‌ام ، عجیب دوست دارم ؛ برای چندمین بار بهم ثابت می‌کنند که سردرد‌ها ، حالت تهوع‌های از سر استرس ، سیاهی رفتن چشم‌ها ، خسته شدن‌ها، خسته‌شدن‌ها و خسته‌شدن‌ها تمام می‌شوند . راستش را بخواهی ، همان لحظه‌ی اول که زل می‌زنی به سقف ، همه‌ی دردهایت تمام شده اند ؛ و تو می‌مانی و تمام کارهایی که در "خستگی‌" هایت انجام داده‌ای . 

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۷
  • مرهم

اغلب اوقات دختر آرامی هستم ، از آنهایی که وقتی در کلاس‌های مدرسه غیبت می‌کنند ، معلم باید چشم بگرداند تا ببیند چه کسی نیست که غیبت‌اش خیلی حس نمی‌شود ، اگر در مهمانی‌ها نباشم بعید می‌دانم کسی بگوید جای فلانی خالی است ، در عکس‌های دسته جمعی اگر نباشم کسی نمی‌فهمد که نیستم ، حتی امتحان کرده ام که اگر last seen recently ام شود last seen within a month ، به جز تعداد معدودی بقیه اصلا نمی‌فهمند که نیستم . این‌ها که گفتم راستش ، خیلی برایم مهم نیستند ؛ از این می‌ترسم که در این دنیا نباشم و هیچ‌کس نفهمد که نیستم ،که دنیای قبل و بعدم هیچ فرقی نکرده باشد، که هیچ یاکریمی صبح اول وقت منتظر دانه ریختن من نباشد ، که هیچ‌کس دلش برای تلاش من برای خنداندن‌اش تنگ نشود ، که هیچ‌کس هیچ حرف به درد بخوری از من به یاد نداشته باشد ، که هیچ حس مثبتی در کسی بوجود نیاورده باشم ، که هیچ دختربچه‌ای نباشد که به او یاد داده باشم چگونه دعا کند ، که حال هیچ‌کس را خوب نکرده باشم . از این‌ها که گفتم خیلی می‌ترسم . از اینکه دنیایی که تحویل می‌دهم از دنیایی که تحویل گرفتم قشنگ‌تر نباشد ؛که هیچ ردپایی از من در زندگی هیچ‌کس نباشد ، مثل هزاران هزار آدمی که انقدر نیستند که انگار از همان ابتدا هم نبوده اند .

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۸
  • مرهم

هیچ‌کس برای رسیدن به آنچه روزی‌ توست ، بر تو سبقت نمی‌گیرد و هیچ غلبه کننده‌ای در به چنگ آوردن روزیِ تو ، مغلوبت نمی‌کند و رزقی که برایت مقدر شده بی درنگ به تو برسد .

 | نهج البلاغه حکمت ۳۷۹| 

+و من فکر می‌کنم رزق ، خیلی فراتر از نان سفره مونه ؛ رزق ِما آدم‌هایی اند که باهاشون روبه رو میشیم ، جملات قشنگی اند که یکدفعه می‌خونیم ، دعاهای خیری اند که در حق‌مون میشه و تمام موقعیت‌ها و موفقیت‌هایی اند که براشون تلاش میکنیم ؛ رزقی که هیچ کس نمی‌تونه از ما بگیره .

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۷
  • مرهم

کم سن و سال که بودم ، شب و نیمه‌های شب برایم حرمت داشتند . وقتی اتفاقی ساعت یک یا دو شب بیدار می‌شدم ، سریع به ساعت نگاه میکردم و بعد انگار که اگر بیدار بمانم ، نگهبان خشمگین ِ شب دعوایم می‌کند ، چشم‌هایم را محکم به هم می‌فشردم تا بخوابم . اولین باری که آسمان ِ ساعت دو بامداد را دیدم ، یکی از شب‌های ماه رمضان بود . آن موقع‌ها ماه رمضان دقیقا می‌افتاد در چله‌ی تابستان . صبحش را به قول مادربزرگ‌ها ، تا لنگ ِ دراز ِظهر خوابیده بودم و خوابم نمی‌آمد . ساعت حدودا ده شب بود که کتاب "روبوت فراری" را دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن . حتی برای اولین بار ، در اتاقم را هم بستم که کسی از روشنایی نور اتاق ، نفهمد که بیدارم . در سکوت محض خانه ، غرق ماجرای کتاب شده بودم . یک جا به خودم آمدم و ساعت را که نگاه کردم دیدم الان است که نگهبان شب بیاید و بچه‌های بیدار را با خود ببرد و بدزد . اما ، خبری از نگهبان شب نبود ! و من شاید حتی در تمام این مدت ، درآغوش ِ فرشته‌ی شب آرام گرفته بودم ! از آن شب به بعد ، شب‌های ماه‌ رمضان شده اند یک قرار هرساله برای من . برای آرام گرفتن . برای انجام کارهای جدیدِ بابرکت . برای زل زدن به سیاه‌ترین آسمان و به سفید‌ترین روزها فکر کردن . برای بیدار ماندن و در آغوش فرشته‌ی شب ، آرام گرفتن . برای فکر کردن به همه‌ی اتفاقات طی ِ روز و درس‌ها را با خود زمزمه کردن . که اصلا یکسری شب‌ها ، برای بیدار ماندن اند ؛ آنهایی که خواب اند را نگهبان خشمگین شب ، می‌دزدد و پرت می‌کند وسط سیاه‌چاله‌های دلهره و بی‌قراری .

  • ۲ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۰۸
  • مرهم

از دیروز که نماینده گفت اسم‌هاتونو بدید برای گروهبندی بیمارستان ، یک کوهِ قند ، وسط شلوغی‌های دلم قدعلم کرده و هی قنده که داره آب میشه تو دلم ! به تقویم نگاه میکنم ، به پنجشنبه‌ها ، تاریخ اولین پنجشنبه رو حدس میزنم ، زل میزنم به‌اش و میگم : یعنی تو اون روزی هستی که قراره بعدها ، بگم همه چیز از اون روز شروع شد ؟ تو اون روزی هستی که من رو یک قدم به رویام نزدیک می‌کنه ؟ 

  • ۱ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۷
  • مرهم