مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

اینجا نوشته‌های کانالم رو باز نشر میکنم ، چون جنس مخاطب‌های اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم :)
اگه تمایل دارید نوشته‌های بیشتری بخونید آیدی کانالم رو در تلگرامتون بزنید :
@marhamane

+اینکه نظرات بسته است ، به این معنی نیست که تمایلی به دریافت نظر و کامنت ندارم. بلکه به این معنیه که دوست دارم نظرات و حرفاتون رو صرفا خودم بخونم. لذا ؛ قسمت تماس با من ، فعاله برای حرفهاتون.

پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سوم دبستان که بودم، توی کلاسمون یه کتابخونه‌ی کوچیک داشتیم. یک کمد چوبی قدیمی و تقریبا پوسیده که از سال قبل چند تا کتاب خاک خورده و پاره‌ پوره توش جا مونده بود. اول مهر قرار شد هر کدوم از بچه‌ها کتابایی که دارن رو بیارن و کتابها رو شماره‌گذاری کنیم و تو یک دفتری ثبت کنیم و درست مثل کتابخونه‌های واقعی، امانت بگیریم و بخونیم‌شون. خانم مطهری، معلم‌مون، یک جا وسط حرفاش گفته بود:" کتاباتون رو که آوردید، یکی از شماها رو که به نظرم توانایی اش رو داره، انتخاب میکنم که مسئول کتابخونه بشه" و من نفسم تو سینه‌ حبس شده بود! عمیقا دوست داشتم اونی که انتخاب میکنه من باشم. من مسئول کتابخونه بشم. من به بچه‌ها کتابها رو امانت بدم. فقط مشکلم اینجا بود که نمیدونستم چی کار کنم که از نظر خانم مطهری، "توانمند" به نظر بیام. درسم رو خوب می‌خوندم، تکالیفم رو مرتب می‌نوشتم اما یه چیزی همش ته دلم می‌گفت :"مگه درسخون بودن، ربطی به توانایی اداره‌ی کتابخونه داره؟ من باید تو دل خانم جا کنم خودم رو!" و من برای تو دل کسی جا شدن، فقط یک راه بلد بودم. یک ماه تمام، هر شب می‌رفتم توی بالکن و رو به آسمون نگاه می‌کردم و می‌گفتم: " خدایا میشه به دل خانم بندازی که منو انتخاب کنه؟ مرسی." بعد بوسه‌ام رو میکاشتم روی انگشت‌هام و فوت میکردم سمت آسمون، جایی که فکر میکردم خدا اونجا نشسته. یک ماه بعد، توی همون نُه سالگی‌ام، ایمان آوردم به خدایی که بلده آرزوهای ما رو توی دل آدم‌هایی که کاری از دستشون برمیاد بندازه؛ و من عجیب این شب‌ها دلم به خدای نه‌سالگی‌ام، خدای "به دل انداختن‌های یکهویی" امیدواره. 

  • ۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۴
  • مرهم

امروز آخرین جرعه از شربت بیست‌سالگی رو سر کشیدم و تمام!... بیست‌سالگیِ قشنگم با همه‌ی اتفاق‌های ریز و درشتش، با تموم سختی‌هاش، با تموم شبهایی که فکر میکردم صبح نمیشن وبا تموم خنده‌های از ته دلم، امروز تموم شد‌‌. به سرعت سر کشیدن یه شربت خنک تو دل تابستون. بیست‌سالگی رو سال "شروع" نامگذاری میکنم، سالی که بعد ها بگم همه چیز از اون سال شروع شد، سالی که خودم رو همینجوری که هستم، پذیرفتم و در عین حال با هزار و یک روش مختلف، روی نقاط ضعفم کار کردم. سالی که کمال طلبی منفی ام رو گذاشتم کنار و برای هر موفقیت زندگی ام، یک دور، دور افتخار زدم! با گلنار درونم مبارزه کردم و به جاش به مرهم سلام کردم:) امروز که شمع‌های بیست و یک سالگی‌ام رو به جای کیک گذاشتم روی پیتزا و با چشمهای بهم فشرده‌ام فوتشون کردم، ته دلم آرزو کردم تغییراتی که تو بیست سالگی براشون جنگیدم رو ادامه بدم. بیست ویک سالگی شاید اسمش به شیکی بیست‌سالگی نباشه اما پر از تغییراتیه که شروعش از بیست‌سالگی بوده و واسه همین کلی جذابش میکنه. تغییراتی که بهم میگن :" اگه تو کیک تولد دوست نداری هیچ عیبی نداره، شمعاتو بذار روی پیتزا و فوتشون کن! هیچ چیز تو این دنیا مهمتر از تو و حال خوبت نیست:) " 

  • ۲۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۲۵
  • مرهم

این متن رو ۶ ماه پیش، برای تبریک تولد بیست‌سالگیِ "ی" نوشتم، که خوندنش تو آخرین روزهای بیست‌سالگی‌ام، خالی از لطف نیست:)

 بیست‌سالگی همون شربت خاکشیرِ خنک و پر از تکه‌های یخ کوچولوییه که ظهر تابستون، خسته و کلافه از بیرون میای و چشماتو می‌بندی و یه سره میخوری‌اش. همونی که وقتی دستت میخوره به قطره‌های ریز سرد آب روی لیوانش، حالت جا میاد. بیست‌سالگی همون شربته است؛ همون‌قدر گوارا، همون‌قدر به اندازه و کافی و همون‌قدر کوتاه و گذرا حتی. بیست‌سالگی اون شربتیه که اگه یه لحظه ازش غافل بشی، دونه‌های سیاه غم مثل اون دونه‌های شربت میرن و ته‌نشین میشن اون پایین و دیگه حتی شیرینی و عسل و شکر ِ توی شربت هم، بدون اونا، طعم آب میگیره! که حتی شادی های زندگی هم بدون اون دونه سیاها، طعم آب میدن ... بیست‌سالگی اون سالیه که میفهمی اون دونه‌های قهوه‌ای، شاید رنگ زرد قشنگ شربتت رو به تیرگی ببرن؛ اما لازمن! چون بدون اونا، هر شربت عسلی خوشمزه‌ای هم، انگاری یه چیزی کم داره. چون دیگه مثل ۱۶ سالگی آدم فقط دنبال شیرینی و شادی نیست ... بیست‌سالگی اون سنیه که باید بدویی و بدویی تا یه وقت غم‌ها ته‌نشین نشن؛ تا یه وقت خوشی‌ها خیلی نیان اون بالا و تو ذوق آدم بزنن. بیست‌سالگی باید بدویی دنبال رویاهات تا طعم ِ خاص این شربت رو ذره ذره بچشی، تا عشق بشه بره توی رگهات و به قول مامان بزرگا، حالتو سر جا بیاره. ما به این حال ِ خوشی که توی بیست سالگی برای همیشه میره تو رگهامون؛ واسه بیست و یک، بیست و دو و بیست و سه و حتی تا آخرین سال عمرمون نیاز داریم. پس بدو، بدو و بذار شادی‌ها و غم‌ها با هم قاطی شن و آخر هر‌شب، خسته از یه جنگ و راضی از موفقیتت یک جرعه از این شربتو سر بکشی و با خودت بگی : "هوومم... بیست‌سالگی چقدر شیرینه" 

  • ۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۶
  • مرهم

ساعت یک و پنجاه دقیقه‌ی بامداد است که یکدفعه، بی دلیل و بی آنکه بفهمم، ذهنم از جزوه‌ی ARDS پرت میشود سمت خانم تیموری، معلم ریاضی سال پیش‌دانشگاهی‌مان، که آن اوایل از ترس و ابهت‌اش نفس همه بند می‌آمد. اما کم‌کم فهمیدیم قلبی از طلا دارد پشت ظاهر مردانه‌اش. خانم تیموری یک اخلاق جالب داشت. درصدهای آزمون‌مان که می‌آمد، دانه‌دانه بچه‌ها را بلند می‌کرد و برای هر کدام‌مان اصطلاحا کامنتی می‌گذاشت. به آن‌هایی که صفر درصد زده بودند با خنده می‌گفت:" می‌خوام ببینم زدی و صفر شد یا نزدی و صفر شد؟" و اگر پاسخ می‌شنید که " خانم زدیم و صفر شد، غلطامون ۳ برابر درستا بود!" هیچ توبیخ و تنبیه و اخمی نمیکرد و فقط میگفت:" باشه، بشین" از وسط جزوه‌ی ARDS ، ناخودآگاه پرت شده‌ام پیش خانم تیموری، شاید به خاطر آنکه او تنها کسی بود که برای "تلاش" بیشتر از "نتیجه" ارزش قائل بود و این کم چیزی نیست.

  • ۱۶ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۰
  • مرهم

امسال که رفتم نمایشگاه کتاب، یک ساعتی تنها در راهروها قدم زدم و دائم با خودم گفتم :" من یه روز به عنوان یک نویسنده میام اینجا، آره مطمئنم." و روزی را تصور کردم که کتابم را امضا میکنم و با لبخند می‌دهم دست دخترکانی که رویای نویسنده شدن دارند.‌ به آنها لبخند میزنم و میگویم رویایتان را فراموش نکنید بچه‌ها. هر روز بنویسید، دنیا به نوشته‌های شما نیاز دارد. اما راستش چند وقتی است که رویای نویسنده شدن را گذاشته‌ام داخل صندوقچه‌ی قدیمی ذهنم، لابه‌لای خاطرات سیزده چهارده سالگی، کنار یاد معلم ادبیات دوران راهنمایی‌ام و فقط گاهی از دور سراغش را می‌گیرم. مثل دختری که به عشق قدیمی‌اش نرسیده باشد، هر از چند گاهی از یادش غبارروبی می‌کنم و بعد بغضم را فرو میخورم و می‌روم پی زندگی‌ام، پی درس‌هایم. امروز اما دلتنگی‌ام بیشتر بود. روز قلم، روز همه‌ی آنهایی است که نویسنده اند _چه کتابی نوشته باشند و چه ننوشته باشند_ و رویای من را زندگی می‌کنند. کلمات را عجیب بلدند، حتی گاهی پیامبرگونه با قلمشان معجزه می‌کنند، مرهم روح اند و در یک کلام "حال خوب کن" . خوشا به حال شما و روزتان مبارک حال‌خوب‌کن‌ها. از طرف دختری که رویای نویسنده شدن را گذاشت داخل صندوقچه‌ی قدیمی ذهنش، لا‌به‌لای خاطرات چهارده‌سالگی.

  • ۱۴ تیر ۹۸ ، ۲۱:۱۱
  • مرهم