الان؛ و بعد از گذشت ۳ ماه از بیست و یک سالگی، مطمئن شدم که همیشه اول هرکاری دوتا راه جلوی پامه.
یکیاش همواره و پرنور. پر از درختهای سر به فلک کشیده. گاهی اوقات یه رودخونه هم از کنارش رد میشه. تا تهشم معلومه. اسمشو میذاریم راه یک.
اما راه دوم، ناآشناعه و تاریک. درخت هم نداره، شاید چندتا نهال کوچیک. پر از پیچ و خم و چالهچوله هم هست تازه. تهشم معلوم نیست اصلا. اسمشو میذاریم راه دو.
راهِ یک، راه آسودگیه. راهِ شروع نکردن. راهِ حالا باشه یه وقت دیگهها. راهِ نه بابا مگه به همین سادگیه؟ها. راه دلخوش کردن به شادیهای کوچیکِ حاضر و آمادهی دمدستی. راه قانع شدن به هرچیزی که هست.
راه دوم، راه تصمیمه. راه همون کاری که همیشه دوست داشتی شروع کنی، راه همون کاری که همیشه ازش میترسیدی. راه نه گفتن به خیلی چیزها.و وقتی انتخابش میکنی، فقط چندتا دونه بذر دستته. خودت باید اونا رو بکاری. خودت باید زمینو بکنی و به آب برسی تا نهالهات رو بزرگ کنی. خودت باید وسایل اضافهات رو آتیش بزنی تا راهتو روشن کنی. اما اگه روشن بشه، اگه نهالهات بزرگ و تنومند بشن، اگه به آب برسی، راهت و مسیرت رو برای خودت تبدیل میکنی به بهشت. دلخوشیهات کوچیک نیستن دیگه.
ما اغلب حتی اگه راه دوم رو هم انتخاب کنیم، گوشهی چشممون به راه یکه. به اونی که آسوده و بیخیال مسیر هموارش رو میره. گاهیوقتا اصلا همهچی رو ول میکنیم و میریم اونور تا دلمونو خوش کنیم به درختهای از پیش کاشته شدهاش. یادمون میره مسیرِ سخت ما میتونه تبدیل بشه به یه بهشت، اگه خودمون بخوایم که تو بهشت قدم بزنیم.
+ در حالِ آبیاریِ نهالهای کوچیک...