که من از فکرت بیرون نمیام.
از بین جزوههای کورس قلب ، به زور خودم را بلند کردم و راضی کردم که حاضر شوم . اینکه میگویم "به زور" به خاطر آن است که معمولا در فرجههای امتحان، به مهمانی نمیروم . اینکه میگویم "راضی کردم" به خاطر این است که پذیرفتم مهمانی نیست و "عیادت" است. عیادت از دینا که از اسفندماه و فردای روز تولد ۷ سالگیاش، فهمیده سرطان خون دارد. نمیدانم، شاید هم خیلی نفهمیده که چه بیماریای دارد. اما خب، عوارض وینکریستین تزریقیاش را که خوب بلد بود . با اکراه رفتم و به اجبار برگشتم . قلبم را اما خانهشان جا گذاشتم. هوش و حواس و تمرکزم مانده پیش برادر دو ساله و نیمهاش ، امیر علی، که چه مشتاقانه نیازمند محبت مادری بود و چه بیرحمانه از آن محروم. که مادرهای بچههای بیمار، اگر حالشان از آنها بدتر نباشد، بهتر نیست! رفتم و یک خط درس میخوانم ، یک خط به حلمای ۵ ماهه فکر میکنم. به گریههایش. به اینکه ۴۰ روز پس از به دنیا آمدنش، فهمیدند خواهرش سرطان دارد. بیش از این نمینویسم. نه میتوانم و نه میخواهم. تنها هدفم از ثبت این غم، این بود که برای چندمین بار به خودم یادآوری کنم چه راه سختی را در پیش گرفتهام. که هنوز بلد نشدهام غم را ببینم و لبخندم محو نشود. که هنوز بلد نشدهام ، محکم بمانم و اشک در چشمانم جمع نشود. که مرهم بودن، در عین لطافتاش ، دلی عجیب قرص و محکم میخواهد.
+خدا را به چه اسمی صدا میزنید وقت ِ ناراحتی؟ به همان اسم برای دینا، امیرعلی، حلما و مادر رنج کشیدهشان دعا کنید خواهشا.
+ماه رمضان غر زدم و گفتم روزهداری با درس و کلاس خیلی سخت است. گفت :" ای کاش همهی غم ها از گرسنگی باشه." الان میفهمم چه گفت.
- ۹۸/۰۳/۱۷