عصرهایی را که صبحاش امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم . از دانشگاه که میرسم خانه، مثل پسربچههای دبستانیِ از فوتبال برگشته ، کیف و وسایلام را پرت میکنم یک طرف اتاق ، گوشیام را میگذارم حالت هواپیما ، پردهها را میکشم ، روی تخت دراز میکشم و فقط چند دقیقهای به سقف خیره میشوم . همین .چشمهایم را میبندم و به سکوت اطرافم گوش میدهم . عصرهایی که صبحش را امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم ؛ برای چندمین بار بهم ثابت میکنند که سردردها ، حالت تهوعهای از سر استرس ، سیاهی رفتن چشمها ، خسته شدنها، خستهشدنها و خستهشدنها تمام میشوند . راستش را بخواهی ، همان لحظهی اول که زل میزنی به سقف ، همهی دردهایت تمام شده اند ؛ و تو میمانی و تمام کارهایی که در "خستگی" هایت انجام دادهای .
- ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۷