مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

دست نوشته های یک دختر دانشجوی پزشکی که تصمیم گرفت مرهم باشه برای بیمارهاش :)

مرهمانه

اینجا نوشته‌های کانالم رو باز نشر میکنم ، چون جنس مخاطب‌های اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم :)
اگه تمایل دارید نوشته‌های بیشتری بخونید آیدی کانالم رو در تلگرامتون بزنید :
@marhamane

+اینکه نظرات بسته است ، به این معنی نیست که تمایلی به دریافت نظر و کامنت ندارم. بلکه به این معنیه که دوست دارم نظرات و حرفاتون رو صرفا خودم بخونم. لذا ؛ قسمت تماس با من ، فعاله برای حرفهاتون.

پربیننده ترین مطالب

بچه‌ها آخر جزوه‌ی جلسه‌ی هفت نوشتن: 
"طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چون درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟ (حافظ)" 
بعد من فکر میکنم که حافظ، چقدر خوب بلده قشنگ به دنیا و اتفاقاتش نگاه کنه. 
اونجا که بهت میگه: تو حتی از داشتن دردهاتم باید خوشحال باشی دیوونه. مگه معجزه نمیخواستی؟ خب طبیب مسیحانفس و مهربونِ دنیا چه‌طور وقتی درد نداری، بهت معجزه‌ طبابتشو نشون بده؟ تو اول با درد و غم بیا، تا بعدش با معجزه برگردی.

 

  • ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۱
  • مرهم

من آدمِ " به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل"‌ام. یه فرهاد درون دارم که ترجیح میده یه تیشه‌ی بیست‌سانتی بگیره دستش و کوه بیستون رو با اون عظمت، با هزار امید و آرزو بکنه تا اینکه دست روی دست بذاره، یا از غصه مثل مجنون راهی بیابون بشه. 
من فرهادی‌ام که ترجیح میده به کوهکن معروف باشه، حتی اگه آخرش به شیرینش نرسه. 
بالاخره گر مراد نیابم، به قدر وسع باید بکوشم که.
نمیگم تو هم کوهکن باش، نمیگم به راه بادیه برو، ولی حداقل این رو از من بپذیر که حسرتِ نجنگیدن و تلاش نکردن و دست روی دست گذاشتن، حسرت ِ" حالا شاید میتونستم کوهه رو جا به جا کنم"، یکی از کشنده‌ترین دردهای دنیاست. تو که نمیخوای سالها درد بکشی، میخوای؟

 

  • ۱۴ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۳
  • مرهم

قبل از اینکه بیام اینجا و اینا رو بنویسم، تو گوگل سرچ کردم "تعداد زبان‌های زنده‌ی دنیا". انتظار داشتم یه عدد بهم بده، ولی یه لیست داد و مجبور شدم خودم بشینم بشمرم. اگه اشتباه نکنم ۱۰۴ تا بود. چرا در این نیمه‌شب پاییزی تعداد زبان‌های زنده‌ی دنیا برام مهم شده؟ چون میخواستم بگم اگه ویکی‌پدیا میگه ۱۰۴ زبان زنده داریم، من میگم ۱۰۵ تا داریم. صد و پنجمی، زبان پزشکیه.
ترم‌های اول، اصلا چرا راه دوری بریم، همون روز اول و سر کلاس آناتومی که استاد گفت انتریور و پوسترولترال، من فهمیدم که با یه زبان کاملا جدید مواجهم که هیچی ازش بلد نیستم. 
بعدها رسیدم به کارنیتین‌پالمیتوئیل‌ترنسفراز ها و اکستنسورکارپی‌رادیالیس‌برویس‌ها و گفتم نکنه این اصلا زبان نیست و دانشمندا از فرط خستگی کوبیدن روی کیبورد و نیوفولدر3شون مثلا شده دراکنکولوس‌مدینسیس. 
ولی خب، بالاخره روز ما هم رسید. دیدی کلاس زبان رفتنی، از یه ترمی به بعد حس میکنی دیگه داری میفهمی اون صدایی که از پلیر استاد میاد چی میگه و بعدش ناخودآگاه لبخند میزنی؟ 
تقریبا از اواسط ترم پیش، من به چنین مرحله‌ای رسیدم. واژگان صد و پنجمین زبان زنده‌ی دنیا رو میفهمیدم و نگم که ته دلم رو داشتن با پر قلقلک میدادن انگار.
حالا اما، صد و پنجمین زبان زنده‌ی دنیا رو قد زبان مادری‌ام دوست دارم. وقتی تو اتوبوس میشنوم که خانمه به دوستش میگه:"دکتر پاروکستینم رو قطع کرد و اس‌سیتالوپرام داد بهم"، عین کسی که تو شاخ آفریقا صدای هم‌وطنش رو شنیده باشه که به زبان مادری‌اش حرف میزنه، ذوق میکنم! حس میکنم واقعا میفهمم چی میگه! 
بعضی‌وقتها فکر میکنم پزشکی مثل مادریه که از دور شاهد قد کشیدن منه، شاهد بزرگ شدنمه، کاش همین‌طور که بزرگ میشم، علاقه‌ام بهش هم بزرگ و بزرگتر بشه.

#آغاز‌یک‌رویا

  • ۲۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۶
  • مرهم

دخترکم! 

الان که این نامه رو برات می‌نویسم، حس میکنم هنوز توی مسیرم، توی راهم و یه کوچولو از شیرینی ِ"رسیدن" رو هم با چشم‌های بسته مزه‌مزه نکردم راستش. 
رسیدن به چی؟ به لحظه‌ای که حس کنم تونستم کسی رو دلگرم کنم، تونستم غم کوچیکی رو برطرف کنم، تونستم تاثیرگذار باشم؛ تو مسیری که بهم پیوند خورده و دارم راهشو میرم. 
 به خاطر همین وقتی دوستم استوری گذاشته بود:" اگه قرار باشه همین فردا بمیری، چی کار میکنی؟" 
اشک تو چشم‌هام جمع شد از تصور نرسیدن.
 از تصور ناکام موندن تو عشقی که اینهمه سال تو سرم بود. ولی خب، یه ذره بعدش با خودم فکر کردم حداقل اگه به اون لحظه نرسیدم، میتونم توی آخرین روز عمرم، سرم رو جلوی خودم بلند کنم و بگم : "حداقل توی مسیرش بودی که. مسیری که فکر میکردی درست‌ترینه برای تو." و کمی آروم بشم.
میدونی چی میخوام بهت بگم؟ اگه نمیرسی، اگه رسیدن سخته، اگه دوره، حداقل توی مسیر باش. 

۱۷ آبان‌ماه ۱۳۹۸

 

 

  • ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۴
  • مرهم

الان؛ و بعد از گذشت ۳ ماه از بیست و یک سالگی، مطمئن شدم که همیشه اول هرکاری دوتا راه جلوی پامه.
یکی‌اش همواره و پرنور. پر از درخت‌های سر به فلک کشیده. گاهی اوقات یه رودخونه هم از کنارش رد میشه. تا تهشم معلومه. اسمشو میذاریم راه یک.
اما راه دوم، ناآشناعه و تاریک. درخت هم نداره، شاید چندتا نهال کوچیک. پر از پیچ و خم و چاله‌چوله هم هست تازه. تهشم معلوم نیست اصلا. اسمشو میذاریم راه دو. 
راهِ یک، راه آسودگیه. راهِ شروع نکردن. راهِ حالا باشه یه وقت دیگه‌ها. راهِ نه بابا مگه به همین سادگیه؟ها. راه دل‌خوش کردن به شادی‌های کوچیکِ حاضر و آماده‌‌ی دم‌دستی. راه قانع شدن به هرچیزی که هست.
راه دوم، راه تصمیمه. راه همون کاری که همیشه دوست داشتی شروع کنی، راه همون کاری که همیشه ازش می‌ترسیدی. راه نه گفتن به خیلی چیزها.و وقتی انتخابش می‌کنی، فقط چندتا دونه بذر دستته. خودت باید اونا رو بکاری. خودت باید زمینو بکنی و به آب برسی تا نهال‌هات رو بزرگ کنی. خودت باید وسایل اضافه‌ات رو آتیش بزنی تا راهتو روشن کنی. اما اگه روشن بشه، اگه نهال‌هات بزرگ و تنومند بشن، اگه به آب برسی، راهت و مسیرت رو برای خودت تبدیل می‌کنی به بهشت. دل‌‌خوشی‌هات کوچیک نیستن دیگه.
ما اغلب حتی اگه راه دوم رو هم انتخاب کنیم، گوشه‌ی چشم‌مون به راه یکه. به اونی که آسوده و بی‌خیال مسیر هموارش رو میره. گاهی‌وقتا اصلا همه‌چی رو ول می‌کنیم و میریم اون‌ور تا دلمونو خوش کنیم به در‌خت‌های از پیش کاشته‌ شده‌اش. یادمون میره مسیرِ سخت ما می‌تونه تبدیل بشه به یه بهشت، اگه خودمون بخوایم که تو بهشت قدم بزنیم.

+ در حالِ آبیاریِ نهال‌های کوچیک...

  • ۲۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۲
  • مرهم